/*/*]]>*/
ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایهای نداشتیم
و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
زیرا کنفرانس یک روزهای قرار بود تشکیل شود
و من هم فرصت را غنیمت دانستم.
چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و،
چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم،
از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم،
مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم.
آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.
ساعت 5/5 بود که یادم آمد.
دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود.
وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، «اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم.»
ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی.
برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام،
این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم.»
در میان تاریکی، در جادّههای تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد.
نمی توانستم او را تنها بگذارم.
مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم
و پدرم را که به علّت دروغ احمقانهای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
غالباً دربارهی آن واقعه فکر میکنم و از خودم میپرسم،
اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد،
آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم.
تصوّر نمیکنم.
از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم.
امّا این عمل سادهی عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است
گویی همین دیروز رخ داده است.
این است قوّهی عدم خشونت