مش مسیب نیک بخش

مش مسیب نیک بخش

پژوهشی--تاریخی --اجتماعی-- ادبی --فرهنگی
مش مسیب نیک بخش

مش مسیب نیک بخش

پژوهشی--تاریخی --اجتماعی-- ادبی --فرهنگی

نکته ها و گفته ها!!!!!!!!!!!

ﭘﺪﺭ ﺳﻴﻠﻲ ﻣﺤﮑﻤﻲ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
- ﭘﺪﺭ ﺳﮓ،ﻣﮕﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﺎﻡ ﭼﻪ ﻋﻴﺒﻴﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻟﺐ ﻧﻤﻴﺰﻧﻲ؟ﻧﻤﮏ ﺑﻪ
ﺣﺮﻭﻡ . ﭘﺴﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﭼﺸﻢ
ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﭘﺎﻱ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺧﺰﻳﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻧﻬﺎﺩ.
- ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ ﻭﻗﺘﻲ ﻏﺬﺍﻱ ﭘﺴﺮ ﺩﺭ ﺑﻘﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻱ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ
ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ، ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻱ ﺗﺮ
ﺷﺪ.    

انسان بودن به زمین نیست به باور است

این داستان واقعیست.
یکی از جانبازان جنگ که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود.
از قضا متوجه میشود که خانم پرستاری که از اومراقبت می کند نام خانوادگی اش 'مالدینی' است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از او سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد؟
و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند.

صبح روز بعد دوست جانبازهنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مالدینی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است.
مالدینی از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشورایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند.

نامه ای به خدا!!!!!!!!!!!!!!!

نامه ای به خدا [ که با پاسخ سریع مواجه شد ] این ماجرا واقعی بوده و نامه در موزه گلستان تهران نگهداری می شود ----------------------------------------------------------------------------- خدمت جناب خدا سلام علیکم شما در قرآن فرمودید : هیچ موجود زنده ای روی زمین نیست مگر آنکه روزیش به عهده توست. و همچنین فرمودی : به درستیکه خدا خلف وعده نمی کند. از آنجا که من بنده شما می باشم و طبق وعده شما روزی من به عهده شماست من هم لیستی از خواسته هایم تهیه کرده ام که لطف فرموده و آنها را به نشانی : مدرسه مروی و ... برسانید. ۱. همسری زیبا و متدین ۲. خانه ای بزرگ ۳. خدمتکار ۴. باغ بزرگ ۵. کالسکه ۶. کالسکه ران ۷. پول برای تجارت لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی - حجره ی شماره ی 16 - نظرعلی طالقانی ----------------------------------------------------------------------------- نظر علی بعد از نوشتن این نامه به مسجد شاه سابق(امام جدید) می رود و نامه را در بین شکاف دیوار قرار می دهد. نظر علی مرد بسیار فقیری در زمان ناصر الدین شاه بود. او نویسنده کتاب کاشف الاسرار نیز می باشد. او در مدرسه مروی طلبه بود و از آنجاکه حتی چیزی برای خوردن نداشت شبها بعد از خوابیدن همه طلبه ها بین زباله ها به دنبال غذا می گشت. تا اینکه شبی این نامه را نوشت... از قضا فردای آن روز ناصرالدین شاه برای شکار به خارج از شهر می رفت که از این مسجد عبور می کرد و در همان لحظات بود که طوفان سختی شروع شد و ناصرالدین شاه و اطرافیانش مجبور شدند در مسجد بمانند . در همان لحظات باد نامه را از سوراخ بیرون آورده و جلوی پاهای ناصرالدین شاه به زمین انداخت ... ناصرالدین شاه هم نامه رو برداشت و شروع به خوندن کرد... اول خندش گرفت که نوشته جناب خدا سلام!!!! اما بعد که کل نامه رو خوند از شکار منصرف شد و به طرف مدرسه مروی حرکت کرد . نظر علی رو خواست و پرسید این نامه از شماست؟ وقتی نظر علی جواب مثبت داد ناصرالدین شاه گفت : نامه ای که به خدا فرستادید خدا به ما حوالت فرمود. رو به وزرا کرد و گفت: آقایان وزرا هر کدام یکی از خواسته های ایشان را اجابت کنید: یکی از وزرا گفت من دختر زیبایی دارم به عقدش در می آورم ... دیگری گفت خانه ... دیگری کالسکه ... دیگری باغ ... دیگری ... و به این ترتیب تمام خواسته های نظرعلی اجابت شد . پی نوشت 1 : خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد: می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد... میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد... می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد... پی نوشت 2: فقط کاش بشناسیم خدایی که صدا می زنیم ... پی نوشت 3: نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ی مهــــربانم

انسای یک دانش اموز کلاس دوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

انشای دانش آموز کلاس دوم دبستان
ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟
چند روز پیش وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد.
بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما نتیجه می گیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و در موردشان حرف بزنیم و و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه کاری باید می کردیم.

اندر فواید مشورت با فرهنگیان!

امروز در مدرسه مراقب بودم. .ماشین بنده را ۱۳ روز قبل یک دزد از خدا بی خبر در خیابان محل سکونت برد .بعد از اطلاع به مراجع ذیصلاح واعلام سرقت ان به هیچ کس نگفتیم :بنا بر ۲ دلیل که برای خودم در نظر داشتم این خبر را نگفتم . ۱--دیگران را ناراحت نکنم ودر گیر مشکل خود نکنم زیرا چند روزقبل خواهر زاده ام فوت کرده بود ۲-- نمی خواستم محل زندگیم را برای مهمانان خود نا امن جلوه دهم. به همبن خاطر همین مساله اصلا ان را عنوان نکردیم تا اینکه امروز در مدرسه برای مشورت کردن در مورد بیمه همین ماشین که ایا ماشین سرقتی را بیمه کنم یا خیر؟ ان را مطرح کردم که هر کدام از همکارا ن نظری را بیان کردند که قابل توجه بود این مساله باعث شد همکاران دور بنده جمع شوند و جویای قضیه شوند که ۳ نفر از همکاران گفتند : ماشین ما را هم دزد برد بعد از چند روز پیدا شد . یکی از همکاران گفت:به ۱۱۰ زنگ زدی؟ گفتم:۲شنبه رفتم مرکز ترخیص خودروهای سرقتی خبری نبود. یکی دیگر از همکاران گفت:بلند شو الان زنگ بزن .من را بلند کرد وبالای سر من ایستاد تا زنگ بزنم !!! زنگ زدم و گفتم . از ان طرف گفت :شماره ماشین را بگو ان را اعلام کردم بعد از چند ثانیه خبر خوش را داد که ماشین شما پیدا شده ودر کلانتری هفت چنار است........ این خبر در دفتر مدرسه باعث خوشحالی همه همکاران شد انها بیشتر از خودم خوشحال بودند . نتیجه اخلاقی: در مشورت کردن با دیگران ضرر نمی کنید.

رنگ رخسار گواهی دهد از سر درون!!!!!!!!!!!!!!

ررامروز برای مراقبت امتحانات به مدرسه رفته بودم ساعت ۸ نشده بود چند نفر از همکاران امده بودند ساعت ۸ معاون امد و برگه های امتحانی را بدست همکاران داد و برای مراقبت سر جلسه راه افتادیم در بین راه دانش اموزان خودم انهایی که از طریق وبلاگهایم مطلع شده بودند سلام می کردند و عرض تسلیت داشتند با همان ساده گی همیشگی و معصومانه با ما همدردی می نمودند . مراقبت امتحان اول تمام شد برای استراحت و صرف چای بدفتر امدیم اقای دیده حانی از دبیران ادبیات که از همشهریان زاویه ای می باشند من را دید که مشکی پوشیده ام و سر وصورت نامرتب است فورا پرسید چی شده؟ که گفتم: خواهر زاده ام الهام تمجیدی عمرشان را بشما داده اند!! بسیار ناراحت شد و همان جا رو بدبیران کرد و گفت: خواهر زاده اقای ...... فوت کرده اند برای شادی روحشان فاتحه بخوانید.همه همکاران به احترام ایستادند و سر سلامتی دادند. از چهره همکاران می شد فهمید که به خود می گفتند:چرا ما متوجه نشدیم !! اینجا بود که یاد همه همشهریان زرندیه افتادم که چه زود در مصایب همدیگر را حس می کنیم و خودشان را در کنار صاحب عزا می بینند و با او همدردی می کنند همین اقای دیده خانی باعث شد تا اخر زنگ صحبت از زرندیه باشد ..............

وقتی خدا به قولش عمل می‌کند

   

  

 

چند روزی به آمدن عید مانده بود.
 
بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
 
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا"*.
 
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
 
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
 
استاد  50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
 
"من حدودا 21  یا 2  سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
 
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
 
اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
 
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
 
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
 
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
 
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
 
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
 
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10  تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
 
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
 
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
 
گفتم: این چیه؟
 
"باز کن می فهمی"
 
باز کردم، 900  تومان پول نقد بود! این برای چیه؟
 
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
 
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000تومان باشه نه 900  تومان!
 
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
 
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
 
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
 
"چه شرطی؟"
 
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
 
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10  برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟*

سفسطه یعنی چه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

سفسطه چیست؟
شاگردان از استادشان پرسیدند: “سفسطه چیست؟”
استاد کمی فکر کرد و جواب داد: “گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟”
هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: “خوب مسلما کثیفه!”
استاد گفت: “نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟”
حالا پسرها می گویند: “تمیزه!”
استاد جواب داد: “نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد” و باز پرسید: “خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟”
یک بار دیگر شاگردها گفتند: “کثیفه!”
استاد گفت: “اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟”
بچه ها با سر درگمی جواب دادند: “هر دو!”
استاد این بار توضیح می دهد: “نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!”
شاگردان با اعتراض گفتند: “بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.”
استاد در پاسخ گفت: “خوب پس متوجه شدید، این یعنی سفسطه! خاصیت سفسطه بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی!”

بیایید چنین باشیم!!!!!!!!!

دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم

دروغ نگوییم،

تهمت نزنیم،

مؤدب باشیم،
صادق باشیم،
انتقاد پذیر باشیم،
دیگران را آزار ندهیم،
وجدان داشته باشیم،
از کسی بت نسازیم،
نظافت را رعایت کنیم،
از قدرت سوء استفاده نکنیم،
پشت سر کسی غیبت نکنیم،
به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،
مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،
به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،
به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم و
در مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم